در این وادی وانفسا
تمام سهم من از دنیا
سکوت و تنهایی بود و بس
به تار و پود چادرت سوگند
به گیسوی سفیدت سوگند
در بافتن سرنوشتم 
سوختم مادر
سوختم.....

مادر..

لبخندت …
دنیایم را تغییر میدهد
کافیست بخندی تا ببینی
چگونه در سردترین فصل سال
گل از گلم می شکفد

                        

من کجای آن روزها جا مانده‌ام؟
آن روزها که تمام رویاهایم را 
همراه بادبادک‌ها
به هوا می‌فرستادم
و فکر می‌کردم خدا
شبیه دست‌های بخشنده‌ی پدر است 
وقتی با اسباب بازی‌ کوچکی به خانه برمی‌گردد

آری پدر هیچ تو رو نشناخت ..

مردها را با سبیل هایشان میشناسند
با قطر بازوهایشان
با کلفتی صدایشان
با جیب های خالی یا پُرشان
با کفش های کهنه یا اتومبیل آخرین مدلشان

اما کسی مردها را با قلبشان نمی شناسد
قلبی که پشت غرور مردانگی شان پنهان شده
قلبی که بزرگتر از قلب کوچک شماست
قلبی که می افتد از دست ظریفی
قلبی که میشکند آرام و بی صدا

صدای شکستن اش ، پشت صدای مردانه شان
به گوش هیچ ظریفی نمیرسد